آنشب دلم به شوق رخت پرگرفته بود
جانم ز هجر روی تو آذر گرفته بود
در دشت می وزید نسیم صدای تو
و باز هم دلِ من و مادر گرفته بود
من دور از تو بودم و افسوس جای من
نیزه سر تو را به روی سر گرفته بود
ای کشته ی فتاده به هامون عزیز تو
آن شب دوباره ماتم معجر گرفته بود
در این سفررباب عجب دلشکسته بود
قنداقه را چه غمزده در بر گرفته بود
در حسرتم هنوز ولی حیف بوسه ها
ز پیکر تو نیزه و خنجر گرفته بود
شعری سروده ام به بلندای نیزه ها
ما چه آتشی دل دفتر گرفته بود